سفارش تبلیغ
صبا ویژن

خاک

 

 

تو جاده بودم که یکی از دوستانم بهم زنگ زد گفت کجایی...گفتم دارم میرم شمال مثل همیشه بهم گفت مارکوپولو دوباره زدی به جاده شرمندش شدم چون خیلی خیلی برام عزیز یه چند سالی ازش خبر نداشتم ولی خودش انقدر گشت تا پیدام کرد دوستم وبلاگ نویس نیست هر چی بهش میگم میگه من سر رسید قدیمی خودم را تر جیح میدم فکر میکنم نه یقین دارم حق با سمیراست منم گاهی اوقات به این فکر میکنم که سر رسید قدیمی خودم را از توی کمد بکشم بیرون و دیگه دلتنگیام را مثل گذشتها آنجا بنویسم.

خلاصه این سفر شمال یکم با بقیه سفرهایی که رفته بودم فرق داشت یه تجربه وبلاگی را باید بهش اضافه کنم با یکی از دوستان وبلاگ نویس که اهل شمال بود قرار گذاشتیم خانوادگی همدیگر را ببینیم چه پسر با نمکی داشت لپاش جون میداد برای کشیدن اسمش آقا شهریار بود با تکتم من حسابی بازی کردن امیدوارم باز هم فرصتی پیش بیاد تا قبل ...ببینمش این تجربه باعث شد این سفر برام یه خاطره بشه .

در آخر خدایا ازت ممنونم که رهام نکردی حتی به اندازه یک لحظه من ازت معذرت میخوام که یه مدت ازت غافل بودم اشتباه کردم تو خودت میدونی در عین غفلت بازم یادت بودم اگه تو نبودی من رها میشدم ولی مثل همیشه دستت را گذاشتی روی سرم تا فردا صبح که از خواب بلند میشم این جمله از شهید بابایی و همیشه آویزه گوشم.

خدایا ازم بگذر نزار شرمندت بشم باشه ممنون بنده غافل تو خاک.

 

 

 

 


ارسال شده در توسط خاک